دهکده  رمان و داستان کوتاه

سلام امیرحسینم میخام تو این وبلاگ رمان براتون بزارم هر روز یه رمان و 1 داستان ترسناک میزارم

5 داستان عاشقانه

5 داستان عاشقانه

 

1 تصمیم ساعت 2 شب 

 

یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت ۲ شب تصمیم نگیر، فقط بخواب

پرسیدم چرا؟

گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که

باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی،

بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که

به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.

با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت ۲ میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم

سالها از اون روز گذشت، ساعت ۱:۴۵ شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.

دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.

برای بقای دوستیم ۱ سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم

همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده ۲:۱۵ شب…

داشتم فک میکردم چجوری ۳۰ دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد.

گوشیمو برداشتم دیدم میگه که

“حالم خوب نیست” گفتم چرا؟ چی شده؟ گفت “دلم شکسته”

و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.

همون بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده… تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم…

چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.

نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت “خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم”

اینو که گفت به خودم اومدم… یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر. گریه کردم…

براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.

ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.

هیچی نگفت… یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

ولی بعده به هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت…

دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم.

هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده…

از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.

از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم…

بعد از ساعت ۲ شب…هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن…

از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم…ساعت ۲ شب اینکار رو میکنم… .

روزبه معین

 

2  ازدواج شاهزاده 

 

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت … همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

نتیجه: صداقت در زندگی ارزش بالایی دارد .

آدینه زندگیتان سرشار از صداقت ولبریز از شادی ومحبت

 

3  همیشه عاشق خواهم ماند 

 

علی ساعت ۸ از خواب بیدار شد. نمیخواست از تخت بیرون بیاد اما با بیحوصلگی از تخت خواب پائین آمد.باز این بغض یک ساله داشت گلشو میفشرد.

نگاهی به آرزو انداخت هنوز خوابیده بود. آرام از اتاق بیرون رفت تا بساط صبحانه روآماده کنه بعد از آماده کردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بیدار کنه با صدای بلند گفت خانومی پاشو صبح شده.بعد از بیدار کردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتی بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پیدا شد. علی نگاهی به سر تا پای آرزو انداخت وای که چقدر زیبا بود.علی خوشحال بود که زنی مثل آرزو داره.

بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمی ذارم دست به سیاه و سفید بزنی امروز تمام کارها رو خودم انجام میدم آرزو لبخندی زد علی عاشق لبخند آرزو بود ولی باز این بغض نذاشت بیشتراز این از لبخند آرزو لذت ببره.

علی از آرزو پرسید نهار چی دوست داری برات بپذم .بعد درحالی که می خندید گفت این که پرسیدن نداره تو عاشق قرمه سبزی هستی. علی مقدمات نهار رو آماده کرد بعد اونهارو روی اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو.

علی رفت و کنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز می خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشای سریال محبوبشان.بعد از تمام شدن فیلم تازه یادش افتاد که نهار بار گذاشته ولی هنگامی به آشپزخونه رسید که همه چی سوخته بود.

علی درحالی که لبخند میزد گفت مثل اینکه امروز باید غذای فرنگی بخوریم .بعد رفت وسفارش دو پیتزا داد. بعد از خورن پیتزاها به آرزو گفت امروز میخوام بریم بیرون .می ریم پارک جنگلی همون جایی که اولین بار همدیگه رو دیدیم باز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که گلوی علی رو می فشرد.

نزدیکیهای بعد از ظهر علی به آرزو گفت آماده شو بریم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمین موقع رعد و برق زد علی زود رفت کنار پنچره بله داشت بارون می اومد. علی لبخند زنان به آرزو گفت مثل اینکه امروز روز ما نیست ولی من نمی ذارم روزمون خراب بشه. میدونست که آرزو از بارون خوشش میاد به همین خاطر هر دو به حیاط رفتند و مدتی زیر بارون باهم قدم زدند وقتی به خونه اومدند سر تا پا خیس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض کنند.

علی و آرزو وارد حال شدند وروی مبل نشستند. علی با خودش گفت وای که چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسید چقدر منو دوست داری وباز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که داشت علی رو می کشت.علی به آرزو گفت من خوشبخت ترین مرد دنیام که زنی مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علی.

آره علی و آرزو دیوانه وار همدیگر رو دوست داشتند. اونها از نوجوانی با هم دوست بودند ورفته رفته این دوستی تبدیل شد به یه عشق پاک.

علی همچنان داشت با همسرش صحبت می کرد که زنگ در زده شد مادرش بود. علی از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش می امد وعلی رو ناراحتر از روز قبل می کرد می رفت.

مادرش باز بعد ازگفتن حرفهای تکراری که من پیرم مریضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم میشناسیش که همسایمونو میگم میخواستم ببینم حرف آخرشون چیه علی جواب اونها مثبته مهتاب میتونه توروخوشبخت…..

علی فریاد زنان حرف مادرش رو قطع کرد وگفت: ولم کن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز می ری خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار.

مادرش با گریه گفت: چرا نمی خوای باور کنی آرزو مرده و دیگه هم زنده نمی شه. اون رفته وبا این کارهای تو بر نمی گرده تو باید سر سامون بگیری.

آره آرزو یکسال بود که مرده بود در یک تصادف.اون یکسال پیش رفته بود. ولی اون در مغز و قلب و خیالات و ررویاهای علی زنده بود و علی نمی خواست از این رویا بیرون بیاد علی هر روز و هر ساعت در خیالاتش با آرزو زندگی می کرد.

باز این بغض لعنتی داشت علی رو خفه می کرد.

 

4  عاشق  دریای مواج 

 

 

صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌های روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جمله‌ای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد می‌آورد.
سعید درحالی‌که دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود، گونه‌اش را بوسید و تا جایی که مطمئن شود نفس‌هایش لاله گوش مرجان را نوازش می‌کند دهانش را جلو برد و به آرامی زیر گوشش گفت:«تو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن که بشی. تو روی سرت یه دریای مشکی داری. می‌خوام یه رازی رو بهت بگم. من برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچوقت موجارو از موهات نگیر.»
در مقابل آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیش از هر زمان دیگری احساس قدرت می‌کرد. رژ لب قرمزش را از لابه‌لای خرت و پرت‌های کیفش بیرون کشید و روی آینه قدی اتاق نوشت:«من تو رو نه بخاطر اینکه دوستم داری، بلکه بخاطر اینکه باعث میشی خودمو بیشتر دوست داشته باشم، دوستت دارم.»
و درحالی‌که هنوز گونه‌اش از گرمای بوسه شب گذشته سعید گرم بود، از خانه بیرون رفت.

5 مرد مست و فادا 

 

مرد نصفه شب در حالی‌کـه مست بوده میاد خونه و دستش می خوره بـه کوزه ي سفالی گرون قیمتی کـه زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… زن اون رو می کشه کنار و همه ی چیو تمیز می کنه

صبح کـه مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت کـه زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده… مرد در حالیکه دعا می کرد کـه این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره … کـه متوجه یه نامه روی در یخچال می شه کـه زنش براش نوشته

زن: عشق مـن صبحانه ي مورد علاقت روی میز آمادست مـن صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم زود بر می‌گردم پیشت عشق مـن دوست دارم خیلی زیاد

مرد کـه خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه کـه دیشب چـه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش می گه دیشب وقتی مامان تـو رو برد تـو تخت خواب کـه بخوابی و شروع کرد بـه این‌کـه لباس و کفشت رو در بیاره تـو در حالیکه خیلی مست بودی بهش گفتی…

هی خانوووم، تنهام بزار، بهم دست نزن… مـن ازدواج کردم زنم تـو خونه منتظر منه… از مـن دور شو…

 

0
آمار بازدید
  • بازدیدکنندگان آنلاین 1
  • بازدید امروز 11
  • بازدید گوگل امروز 0
  • بازدیدکنندگان امروز 5
  • بازدیدکنندگان دیروز 9
  • بازدیدکنندگان هفتگی 55
  • بازدیدکنندگان ماهانه 55
قدرت گرفته از بلاگیکس ©