دهکده  رمان و داستان کوتاه

سلام امیرحسینم میخام تو این وبلاگ رمان براتون بزارم هر روز یه رمان و 1 داستان ترسناک میزارم

داستان ترسناک سفر به جنگل

داستان ترسناک سفر به جنگل

در یه روز آفتابی ساعت هایی 1 ظهر بود میخاستم با دوچرخه برم جنگل برای همین آماده شدم ساعت هایی 3 بعد از ظهر حرکت کردم خونه ما تو شماله برای همین خیلی هوا دلنشین بود آماده شدم سوار بر دوچرخه رفتم تو خیابون  حدودا خیابون تا خونه ما 2 کیلومتر و تا جنگل 4 کیلومتر بود پس کمی خوراکی با خودم بردم بعد حدودا 8 دقیقه رانندگی و رکاپ زدن به خیابون رسیدم حالا سر دوچرخه کج کردم به سمت به تقریبا بعد ۸ دقیقه رکاب زدن تقریباً یه چند دقیقه‌ای وایسادم که نفس بگیرم و دوباره با دوچرخه رکاب زنان رفتم به سمت جنگل حالا در راه جنگل بودم که یک قسمت دیگری از جنگل چون با اون جنگل هنوز آشنا نبودم یکم می‌ترسیدم اما دیگه می‌خواستم برم  که اونجا خیلی خوب آب و هوا بود تقریباً بوی گل و گیاه اونجا خیلی خوب بود رفتم به اون سمت و  خودمم نمی‌دونم چقدر رکاب زدم که اصلاً حواسم به ساعت اصلاً نبود حالا نگاهی به ساعت انداختم با قیافه بهت زده دیدم ساعت 6 بعد از ظهره  اونقدرم  حواصم نبود که ندیدم  خورشید داره غروب می‌کنه ترس عجیبی بهم دست داد و چون اصلاً اون موقع اصلاً نمی‌دونستم که باید کدوم سمت برم چون جنگلو نمی‌شناختم و اون راه تقریباً واسم جدید بود حالا شانسی یه راهی رو انتخاب کردم و داشتم می‌رفتم که با یک کلبه خیلی عجیب و ترسناک با نگاه کردن بهش فکر کردم که مثلاً مال ۴۰ سال پیشه و خط قرمز رنگ نوشته رستوران منم رفتم  سمتش و تقریباً  احساس ترس داشتم و دیگه  داشتم از استرس می‌مردم که یه مرد تقریباً ۶۰ ساله رو دیدم که با یه چاقوی قرمز رنگ و خونی میگه غذا حاضره منم فکر کردم شاید خون یه مرغ باشه اونقدر از شدت گرسنگی به خودم می‌پیچید م که اصلا حواسم نبود که وارد رستوران شدم   پیرمرد هم رفته بود به قول خودش گوشت آماده کنه منم چون 16 سالم بود و فردا امتحان داشتم اصلا یادم رفته بود که این رستوران غذایی کع توش از گوشت مرغ استفاده بشه یا گوسفند نداره و فقط یه فلافل فروشی بود در یه صحنه صدایی بسته شدن در که با یه صدایی گوش خراش همراه بود شنیدم احساس سنگینی روی شونه چپم  باعث شد به خودم بیام دیدم دستان چروکیده پیرمرد روی گلو منه و داره خفم می‌کنه اما چون من یع چاقو همراه خودم داشتم چون با خیال شکار خرگوش اومده بودم چاقو زدم به شونه چپ پیرمرد و تا اون به خودش اومد من فرار کردم اما وقتی بیرون رفتم دیدم شب شده و جایی نمیتونستم ببینم  نور چراغی روی بدنم افتاد که سایه پیرمرد توش معلوم بود دیگه فکر کردم کارم تمومه اما صدایی تیر  تفنگ یکی از شکارچی هایی محلمون شنیدم از خوشحالی یه داد زدم که فک کنم صدایی مش غلام بود مش غلام یکی از شکارچی هایی ماهر محل ما بود و خیلی هم منو دوست داشت با تفنگش اومد و تا اون اومد من دیگه خفه شده بودم حالا از زبون مش غلام  اومدم دیدم یکی حسین داره خفه می‌کنه و اونم افتاد حالا منم یه تیر زدم و شونه پیرمرد که باعث شد بیفته  بعدشم  سریعا با پلیس تماس گرفتم وقتی پلیس اومد یه یه نفر از نیروها که تو همین رشته‌های فکر کنم درمانی بود بهش گفتم  این پیرمرد  این بچه خفه کرده اما انگار من فقط بی هوش شده بودم و بعد از اینکه به هوش اومدم از مش غلام تشکر کرده و پدر مادرمم اومده بودن بالا سرم حالا بعد 4 روز از اون شب معلوم شد  که اون پیرمرد پیش از 5 کیلو مواد مخدر مصرف کرده و اون خونم که روی چاقو بود مال همسرش بود که اونو کشته  بعد از اون روز هرگز نرفتم تو اون قسمت از جنگل 

 

خب دوستان این از اولین داستان ترسناک  پست بعدی دیگه داستان ترسناک نیست حدودا 2 پست دیگه بزارم بازم ترسناک میزارم تا پست بعد 👋👋👋

0
آمار بازدید
  • بازدیدکنندگان آنلاین 2
  • بازدید امروز 29
  • بازدید گوگل امروز 0
  • بازدیدکنندگان امروز 22
  • بازدیدکنندگان دیروز 9
  • بازدیدکنندگان هفتگی 72
  • بازدیدکنندگان ماهانه 72
قدرت گرفته از بلاگیکس ©