10 حکایت جذاب
1 کور حقیقی
« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»
2 لقمان و مرد مسافر
روزی لقمان در كنار چشمهای نشسته بود. مردی كه از آنجا میگذشت. از لقمان پرسيد:
«چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت كه لقمان نشنيده است.
دوباره سوال كرد:
«مگر نشنيدی ، پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو»
آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد.
زمانی كه چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت:
«ای مرد، يك ساعت ديگر بدان ده خواهی رسيد.»
مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟»
لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمیدانستم تند میروی يا كند. حال كه ديدم دانستم كه تو يك ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد.»
همهی ما روزی به مقصدمان خواهیم رسید،
اما زمان رسیدن ما به مقصد بستگی به این دارد که با چه سرعتی در حال حرکت هستیم.
3 پاسخ جالی آسیابان به زاهد
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
4 میتونم یه کم خانوم شما را نگا کنم؟
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت :
ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد.
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری … خجالت نمی کشی؟ …
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد
خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم … حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
مرد خشکش زد … همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد.
5 سنجش عملکرد
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن كوچكي را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد ."
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".
6 قدر همدیگر را بدانیم
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.
7 خواستگاری پولدار و فقیر
پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود،
پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دخترنمیدهم!
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند!
دختر گفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!
8 قضاوت زود هنگام
مرد مسنی به همراه پسر 25 سالهاش در قطار نشسته بود. در حالیکه مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالیکه هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد، فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند". مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند" زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید."
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟"
مرد مسن گفت: "ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم... امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند".
9 آهنگر و زن فقیر
آهنگری بود که با دست خود آهنی گداخته را از تنور خارج میکرد از او پرسیدند: چگونه میتوانی این کار را بکنی، گفت: روزی زن فقیری به در مغازهام آمد و گفت من شوهر ندارم و چند بچه یتیم دارم و مدتی است چیزی برای خوردن نداریم و از من تقاضای کمک کرد و من هم برای او شرط گناه گذاشتم، زن رفت و روز دوم از شدت فقر آمد و کمک خواست و باز من شرط گناه گذاشتم و او هم قبول نکرد. روز سوم آمد و از شدت فقر و بیچارگی قبول کرد و گفت: به شرطی که جایی برویم که کسی ما را نبیند. با هم به مکان خلوت رفتیم و من تا آمدم دستم را به طرف او دراز کنم گفت: صبر کن مگر قرار نشد جایی برویم که کسی ما را نبیند، الان اینجا ما هفت نفر هستیم من و تو و هر کدام هم دو ملک داریم که الان اعمال ما را میبینند و مینویسند و از همه بالاتر خداوند متعال هم الان دارد ما را میبیند. این حرف او، مرا منقلب کرد و تکان داد و از او گذشتم او هم همان لحظه دعا کرد: خدایا همین طور که او آتش شهوتش را از من خاموش کرد تو نیز آتش دنیا و آخرت را بر او خاموش کن، لذا از آن به بعد دیگر آتش، دستم را نمیسوزاند.
10 حکایت طنز 4 دانشجو
چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی وخوش گذرونی رفته بودند و هیچکدوم آمادگی امتحان رو نداشتند.
روز امتحان به فکر چاره افتادند وحقه ای سوارکردند به این صورت که سر و صورتشون رو کثیف کردند ومقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند.
سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودندویک راست به پیش استاد رفتند.
مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:
که دیشب به یک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودندو در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچرمیشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش واین بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این ۴ نفرازطرف استاد برگزار بشه،
آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند
استاد عنوان می کنه بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس بنشینند و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی وآمادگی لازم باکمال میل قبول می کنند.
امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:
۱ ) نام و نام خانوادگی؟ ۲ نمره
۲ ) کدام لاستیک پنچر شده بود؟ ۱۸ نمره
الف) لاستیک سمت راست جلو
ب) لاستیک سمت چپ جلو
ج) لاستیک سمت راست عقب
د) لاستیک سمت چپ عقب
خب این پستم تموم شد لایک یادت نره ❤️❤️ تا پست هایی بعد 👋👋👋
حکایت هایی پند آموز حکایت کوتاه حکایت کوتاه پند آموز حکایت آموزنده حکایت